در یک عصر زیبای بهاری ، مثل همیشه ، تک و تنها در اتاقش نشسته بود و از تنها پنجره اتاقش ، به بیرون نگاه می کرد ، به مردمی که با انگیزه های متفاوت ، در حال رفت و آمد بودند ... به دوستانی که شاد و سرحال قرار گذاشته بودند تا این روزهای طولانی را با هم و به خنده و شادی سپری کنند ، اما او اینجا چه می کرد ؟! چرا او آن بیرون نبود ؟
صدای آشنایی که چندین و چند سال بود شده بود همدم لحظات تنهایی اش گفت : دلم برات می سوزه ! می دونی چرا ؟! آخه از وقتی که دبیرستانت تموم شده رفاقتت با دوستای اون موقعت هم تموم شده !
-خوب طبیعیه
--کجاش طبیعیه ؟ یادت نیست ؟ همین دوست صمیمی دوران دبیرستانت رو پارسال با چند تا بچه های دیگه هم دوره ایت دیدی ؟ اما بدون اینکه تو رو خبر کرده باشن ؟!
راست میگفت ، حرف درست جواب نداشت .
--بازم دلم برات میسوزه ! آخرین اس ام اسی که برات اومده ، کی بوده ؟
گوشی اش را برداشت و نگاهی به آن انداخت : دقیقا 10 روز پیش .
--.. یعنی تو 10 روزه که هیچ اس ام اسی نداشتی ... اینجا هم دلم برات می سوزه ، خوب حالا فرستندش رو بگو ؟
-: اسم نداره ، شماره ست .. نوشته تور آنتالیا !
-- هر کاری می کم که دلم برات نسوزه نمیشه ، حالا تو آخرین اس ام اسی رو که فرستادی کی بوده ؟
-:من یه روز در میون به همه بچه های دبیرستان اس ام اس میزنم ، آخریش هم همین دیروز بود .
--:بعدش جوابشون ؟
قوانین سایت